معرفی

دانش آموزان نوشته اند..........

سفر به گذشته

نویسنده مهرسا فروتن از پایه ششم


خلاصه :

انشاء دانش آموزی با نام  سفر به گذشته نویسنده مهرسا فروتن از پایه ششم

-آخه پدربزرگ یعنی چی باید برم گذشته ؟  اونم با یک قابلمه روی سرم ؟ واقعاً ؟

-به حرف من گوش کن ،می‌شه بهت قول می‌دم بهت قول می‌دم باید بتونیم اون رو نجات بدیم.

-آخه کی رو باید نجات بدیم؟

-ای بابا ببین تو می‌ری به گذشته به من که اونجا ۲۰ سالمه می‌گی نرگس را امشب پیش خودت ببر همین آها میمونی اونجا تا ۸ شب البته به زمان الان می‌شه یک ساعت همین  

-باشه ….الان دقیقاً باید چیکار کنیم آخه؟

پدربزرگ با گذاشتن قابلمه روی سر پارسا حرف اون و نصفه كاره گذاشت.

-چشمات رو ببند و هر وقت صدای زنگ شنیدی چشمات رو باز کن

-آخه....

*شمارش معکوس ۳ ۲ ۱ رینــــــــــــــــگ

الان یعنی چشمامو باز کنم؟  پدربزرگ   پدربزرگ  

-داشتم خواب خوب دیدم چرا داد می‌زنی؟

-غلام؟ غلام دیگه کیه ؟تو کی من کی‌ام؟

-غلام چرا مسخره‌بازی در می‌آوری منم دیگه اکبر ....

-بابابزرگ ؟

-خواب دیدی خیره پاشو ،پاشو رختخواب هارو جمع کنيم باید بریم مغازه  

اکبر با کشیدن پتو از روی پارسا یا همون غلام ،غلام را از حالت گیجی در آورد.

پارسا در حالی که به حرف‌های پدربزرگ فکر می‌کرد رختخوابش را جمع کرد ،توی فکر بود که صدای نازکی رشته‌ی افکارش را پاره کرد.

-چه عجب شما خرس ها بیدار شديد!

خانم  دیگری که به نظر جوان‌تر از اون خانم بود جلو آمد خندید و گفت:

تیتر اول روزنامه ها «پسرانی که خرس تبدیل شدند» شروع کرد به خندیدن و خنده‌اش  با بالشتی که به بهش خورد ساکت شد.

-اكبر گفت فاطمه خانم شما خودتون کار دارید، بفرمایید.

پارسا با تعجب به دختری که فاطمه خطاب شده نگاه کرد: «یعنی اون عمه بابای منه فکر می‌کردم پیر تر باشه »

خانمی که اول وارد شده بود گفت : «اکبر جان پدر زنگ زد گفت که با نرگس به مغازه بیاید.»

(نرگس همونی که بابا بزرگ گفت)

اکبر پشت سر غلام راه افتاد و با هم به آشپزخانه رفتیم. آنجا یک پرنده بود که هی می‌گفت: «هاي هاي های!»

 همان موقع اکبر رو به پرنده گفت: «اِ! دوباره شروع کردی! نگو های های های!»

(چی شد؟ نرگس این پرنده هست؟! وای! بابابزرگ از دست تو!)

نرگس جواب داد : «باشه نمی‌گم های های های های ....های های های!»

مادر اکبر گفت: «ولش کن! اكبرجان صبحانه ات را بخور دیرت میشه!»

اکبر گفت: «هی غلام حالت خوبه ؟ آخه مشکوک می‌زدی ...»

فاطمه گفت : «راست میگه داد و بیداد راه ننداختی!»

مادر اکبر ادامه داد : «داد و بیداد که نه ولی شیطونی زیاد نکردی!»  

(اوه اوه اوه بد شد)

-راستش رو بخواید حالم خوب نیست، یه ذره فکرم مشغوله...

-راستی ؟لابد به فکر خوابتی؟

-نه ....هیچی ولش کن صبحونتون رو بخورید.

شروع کردم به خوردن صبحانه. ۵-۶ دقیقه تمام شد و با قفس پرنده به سمت در خروجی رفتیم.

-خدانگهدار

-خداحافظ

با اکبر داشتیم راه می‌رفتیم.

(آخه چجوری بپرسم مغازه‌ی چی داری؟)

رسیدیم به يک طلافروشی بزرگ. اکبر گفت: «بیا دیگه! چرا لفتش می‌دی؟!»

وارد مغازه شدیم. وای پر از زیورآلات قیمتی و قشنگ بود!

تمام زیورآلات برام مثل ستاره بودند.

یکهو پدر غلام گفت: «چه عجب! به نظرتون زیادی دیر  نکردید؟!»

-سلام بابا ،راستش غلام لفت داد وگرنه من آماده بودم.

-ای وای! چرا همه کاسه کوزه ها رو سر من ميشكوني.

اکبر تک خنده ای کرد و گفت : «بفرما بابا! اینم نرگس جونت!»

-غلام بسه دیگه! زشته اکبر!

-بدوييد پسر را بدوييد این دستمال‌ها را بگیرید، هیچ خاکی نباید روی این طلاها باشه! نشینید! آفرین! بدويید!

بعد از تمام شدن و تمیز کردن زیورآلات نفس عمیقی کشیدیم و بعد با دیدن ساعت درجا خشکمان زد.

 

-کی ساعت ۹ شد؟ من نفهمیدم!

-مگه همین الان ساعت ۱۲ نبود؟!

 -آفرین پسرهای خوب کارتون عالی بود!

یک دفعه سردرد ناجوری گرفتم. انگار داشت چیزهایی یادم می‌آمد؛ حرف های پدر بزرگ تو بچگی هایم:

- بعد اون طوطی هی می گفت های های های و همین توجه دزدا  رو جلب کرد... و این طوری شد که تمام طلا فروشی آقا جون من رو دزد زد!

- بابا بزرگ بيشتر بگو! بازم بگو!

- بقيه‌ش براي فردا

***

پس برای همین بود که می‌خواست نرگس شب به خانه برگردد.

-اکبر بهتر نیست بریم خونه من خیلی خسته‌م.

-موافقم! باید بریم!

-باشه پسرا! منم يه نیم ساعت، یک ساعت دیگه میام خونه . 

اکبر گفت: «خوب نرگس بمونه اینجا؟ آخه فردا دیگه صبح زود می‌آیم. حوصله ندارم بیارمش.»

- نه من می‌آرمش. تو ديگه نگران نباش!

اکبر «باشه اي» گفت و ما به سمت خونه راه افتادیم.

مادر اکبر رختخواب ما را پهن کرده بود و از خستگی زیاد رویش ولو شديم.

-چرا آنقدر سخته؟ چرا چشمام باز نمیشه ؟

-هی! پارسا! تو تونستی.

-آقاجون ؟شمایید ؟چقدر جوان‌تر شدی. اینجا کجاست؟

-خونه...تو موفق شدی و ما هنوز اون طلا فروشی با ارزش رو داریم.

آقاجون پارسا رو بغل کرد.

پارسا باورش نمی‌شد که توانسته بود.

پدر بزرگ لبخندی زد و با صورتی شبیه علامت سؤال به  او نگاه کرد:

-می‌گم می‌تونی از مرگ آقا جون من جلوگیری کنی ؟

نویسنده: مهرسا فروتن پایه‌ی ششم

برای درج دیدگاه باید ابتدا به عنوان کاربر به سایت وارد شده باشید.

دختران