این رمان دربارهی ملانصرالدین شخصیت نیکوکار و زیرکی است که داستانهای زیادی از او بر سر زبانهاست. او ابتدا با همسرش گل جان، مدام در حال سفر است؛ اما پس از آن که تعدا پسرانشان به هفت میرسد، در شهر خجند مقیم میشوند. در همان شهر ملا نصرالدین با پیر روشن ضمیری آشنا میشود که از او میخواهد تا به مردمی درمانده که اسیر ظلم شخصی به نام آقابک شدهاند کمک نماید. آقابک سالها قبل دریاچهای را از این پیر در بازی تاس برده است و اکنون آب دریاچه را به بهای گزافی به ساکنان دهی در نزدیکی دریاچه میفروشد. ملا نصرالدین عازم سفر میشود. او در این سفر در پی ماجرایی با دزدی یک چشم همراه میشود که از کارهایش پشیمان است و در صدد جبران اعمال گذشتهاش برآمده است. آنها در خوقند، حوادث بسیاری را پشت سر میگذارند و سرانجام به ده مورد نظر میرسند. ملا نصرالدین با کمک دزد یک چشم و برخی از اهالی روستا، نقشهای بسیار زیرکانه طرح میکند و با صبوری بسیار آن را به اجرا درمیآورد و در پایان دریاچه را از آقابک باز پس گرفته، به یکی از اهالی ده میسپارد. آن گاه خود به خجند باز میگردد.