"رزا" در میان هرج و مرج ناشی از شروع اعتصاب کارگران کارخانهها در شهر "لارنس"، سعی دارد تنها به درس و مدرسه توجه داشته و مادر و خواهر خویش را از شرکت در راهپیماییها منصرف کند. اما مادر و خواهر رزا، که خود نیز دو کارگر پرتلاش اما کمدرآمدند، از این همه ظلم و بیعدالتی به تنگ آمده و همپای دیگر همکاران خویش، از هر نژاد و کشوری، هر روز از صبح به خیابان رفته و شبهایشان را هم با بحث دربارهی تداوم اعتصاب میگذرانند. وقتی اعتصابات به اوج خود رسیده و چند نفری نیز در این راه کشته میشوند،کمیتهی حمایت از اعتصاب، از خانوادهها میخواهد تا کودکان خود را برای دوری از خشونت به شهرهایی دیگر، که ساکنان آن حاضر به سرپرستی آنها شدهاند، بفرستند. رزا به هیچ عنوان حاضر نیست برود اما اصرار مادر، او را راضی میکند. در مسیر قطار به "ورمونت" رضا با پسری آشنا میشود که مخفیانه وارد قطار شده و از وی میخواهد تا یاریاش کند. رزا از روی اجبار همهجا "جیک" را برادر خویش معرفی میکند و همراه او راهی منزل پیرزن و پیرمرد مهربانی میشود که سرپرستی آنها را به عهده گرفتهاند. از همان بدو ورود، صاحب خانهها به خوبی درمییابند که این دو نوجوان هیچ نسبتی با هم ندارند، اما سعی میکنند به گونهای دیگر وانمود کنند. سرانجام پس از دیدن نوازشها و توجههای بسیار و داشتن سه وعدهی غذای گرم و زیاد، با پیروزی اعتصابکنندگان، قرار بر این میشود که همهی بچهها نزد خانوادههایشان بازگردند. صاحبخانهها، که به خوبی میدانند پسرک کسی را ندارد و نامش در هیچ فهرستی نیست، با خوشرویی کامل او را به فرزندی میپذیرند.