افسونگر "آلدر" هر شب خواب همسر جوان و تازه درگذشتهاش را میبیند که فراز دیوار سنگی ـ مرز میان دنیای مردگان و زندگان ـ به سوی او دست دراز میکند و از او یاری میطلبد تا بازگردد. مردگان، آلدر را نزد خود میخوانند و سر آن دارند که با کمک او خود را رها ساخته و به دریای زمین هجوم آورند. آلدر ناگزیر به اسپاروهاک، ساحر اعظم پیشین، رو میآورد که به او میگوید به سراغ "تنار"، "تهانو" و پادشاه لبانن برود. او به همراه این سه تن و درکنار ایریان چشم کهربایی، اژدهایی که قادر است به هیات دختری درآید، به بیشۀ درون در جزیرۀ "رک" سفر میکند. در این میان هجوم مردگان تنها خطری نیست که دریای زمین را تهدید میکند، اژدهایان نیز پس از قرنها آرامش، برای احقاق حق خویش بازگشتهاند.